44
تـنـهـا که مـی شـوم،
نــاخــواستــه بــغــض مــیــکــنــم...
مـثـل ِ خـلـسـه ای عــمــیـق،
فـرو میــروم در سـکــوتــی محـض که انـگـار بـدجـور با هیـاهـویِ شـهـر غریـبـه اسـت...
سـریـع یـادم مـی رود که تـا هـمیـن چنـد لحـظـه قـبـل، داشـتـم می خـنـدیــدم...
ماشـیـن هـا می آیـنـد،
مـی رونــد،
امـا انگـار زیـادی انـد،
سـر مـی رونـد از سـر ِ شـهـر، یا شـایـد هـم از سـر ِ حـوصلـه ی مـن...
نمی دانم!
هـرچـه هـست، هـضمـشـان نمـی کنـم،
آدم هـا را بیشـتـر...
شـور و شـوقی دارنـد کـه مـثـل ِ الـکـل از زنـدگـی ِ مـن پـریـده اسـت!
یـا هـیـچ چـیـز بوی نــو شـدن نمـی دهد،
یـا بـیـنـی ِ مـن بـدجـور گرفـتـه اسـت...
حــوصـله ی نــوشـتـن نــدارم...
چـنـد خـط بود محـض ِ ثـبـت ِ احـوال ِ ایـن روزهـام...
× در مـن کـسـی هسـت که نـیـست ...
نــاخــواستــه بــغــض مــیــکــنــم...
مـثـل ِ خـلـسـه ای عــمــیـق،
فـرو میــروم در سـکــوتــی محـض که انـگـار بـدجـور با هیـاهـویِ شـهـر غریـبـه اسـت...
سـریـع یـادم مـی رود که تـا هـمیـن چنـد لحـظـه قـبـل، داشـتـم می خـنـدیــدم...
ماشـیـن هـا می آیـنـد،
مـی رونــد،
امـا انگـار زیـادی انـد،
سـر مـی رونـد از سـر ِ شـهـر، یا شـایـد هـم از سـر ِ حـوصلـه ی مـن...
نمی دانم!
هـرچـه هـست، هـضمـشـان نمـی کنـم،
آدم هـا را بیشـتـر...
شـور و شـوقی دارنـد کـه مـثـل ِ الـکـل از زنـدگـی ِ مـن پـریـده اسـت!
یـا هـیـچ چـیـز بوی نــو شـدن نمـی دهد،
یـا بـیـنـی ِ مـن بـدجـور گرفـتـه اسـت...
حــوصـله ی نــوشـتـن نــدارم...
چـنـد خـط بود محـض ِ ثـبـت ِ احـوال ِ ایـن روزهـام...
× در مـن کـسـی هسـت که نـیـست ...
+ نوشته شده در یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۹:۰ ب.ظ توسط ƭʚƦȋ
|
مـ ـنـ آنـ غــ ــریـ ـبـ ـه یـ دیـ ـروز ♥